تقدیم سلام

مهدی مهدی پورم، و پدرم علی اکبر پسر عیسی پسر ... پسر...

mahdipour barcode

پیش از اینکه از خودم بگویم می خواهم همین اول کمی از آنجایی که به آن تعلق دارم بگویم.

کوتاه می نویسم. شهر من به سال هزار و پانصد میلادی بیش از دویست و پنجاه هزار جمعیت را گردهم آورده بود تا به او لقب چهارمین شهر بزرگ، در از میان هزاران شهر جهان بدهند؛ در زمان ایلخانان پهنه ی خاکش نیل تا آسیای مرکزی را به آغوش می کشیده تا هیبتش چشم همگان را پایین بِکشد؛ و  و  و

اما تمام اوج هایش را به لرزه هایی هولناک به یک باره تلی از خاک می ساخته تا به همه بفهماند راه رسیده به اوج را هر باره باید از حزیز تبریز آموخت، آری اهل تبریزم. تبریزی که تاریخ آخرین برپاخواستنش به اولین روز سال هزار و صد و نود و چهار هجری باز می گردد، فردای آن آخرین شبی از سال 1193، که همه را از همه گرفت و فقط یک ارگ برافراشته را برای تک مسجدی کبود باقی گذاشت.

از امروزش از عمارت شاهگلی اش از پل قاری اش از تراموای شهری و عبادتخانه ی عینالی (عون بن علی) و مقبرة الشعرایش نمی گویم، چون همه خوب می شناسند یا به زودی می آیند و شهر اولین ها را می شناسند.

و از خودم، بازهم کوتاه تر می نویسم.

فروردین شصت و چهار، صبح روز بیست و چهارم سال، ساعت پنج و نیم، اولین بار چشمم رخساره ی مادری را دید که تمام هستی ام را به گرمی آغوش او مدیونم، و کمی بعدتر گوش هایم طنین پدری را شنید، که دهانش آنقدر نزدیکتر شده بود به من، که گویا همانطور که در بغلش بودم روی من خیمه زده بود، و آرام تجسم اذانی را می آفرید که من را از همان روز تمام قد شیفته ی هر دویشان می کرد.

بویی را حس کردم، دهانم را با انگشت شصت کمی باز کردند، صدای زمزمه ی قدر می آمد، کامم را برداشتند، طعمی را مزمزه کردم که هنوز هم حس می کنم آن طعم لحظه لحظه مرا همنشینی می کند، همه می دانند طعم تربت طعمی از جنس خداست.

از آن روز، روزهای بسیاری گذشته، گذاشته و رفته، من هم آن ها را به حال خودشان می گذارم و می گذرم تا دی ماه هشتاد و هفت که بر همه ی داشته هایم داشته ای افزون شد که شکر آن در توان نگنجد و وصف آن از عهده ی سطر خارج باشد. همسرم، همسِرّم و همدم لحظه هایم، از آن روز همراهم شد. بعد از آن روز را به مرور بیشتر خواهم نوشت.