خرده حجاب های عَفَن

خاطراتی امروزی از کهن ترین ابررسانه


آشنایی:

سلام.

شنیده ام به شما با این اندام نحیف و کوچکتان ابررسانه لقب داده اند!

وقتی شما را دیدم اصلاً انتظارش را نداشتم، خیلی تعجب کردم.

لطف کنید خودتان را برای خوانندگان معرفی کنید.


- بله درست گفته اند.

با سلام و نام خدا.

از بدِ حادثه من و تمام همزادهایمکهن ترین و مهم ترین محور تولد و تحول در مسائل ارتباط جمعی هستیم. نام همه ی ما ها قلم است. و کار ما قرار بود نوشتن باشد تا روزی که تمام شویم. در  همین ابتدای مصاحبه می خواهم از همه ی خوانندگان خواهشی کنم: که به تعداد تکراری ما نگاه نکنید، ما همه با هم فرق داریم.

- بسیار عالی. پس شما خودتان قبول دارید که پدر، حتی پدر بزرگ اعلای همه ی رسانه های امروزی محسوب می شوید، از شما می خواهم به عنوان یک پدر، یک پندانه ی پدرانه برای ما نقل کنید.

- البته صلاح مملکت خویش خسروان دانند، ما هم هر چه می نویسیم شکایتی نداریم، چون ذاتاً شکایت برای کسی است که وجود دارد. من که همین چند روز دیگر، اصلاً شاید همین الآن که شما ترنم هستیِ مرا می بینید تمام شده باشم. و در چرخه ی بازیافت قرار گرفته باشم. (چه جمله ی قصاری!) پس من شکایتی ندارم، سراغ مرا نگیرید.

از خودم شروع کنم.

کارِ امثال من اکثراً تکرار است، کپی برداریست، که گاه و بیگاه این فرایندِ چندش آورِ تکرار حتی دامن مرا هم گرفته.

این تکرار در حیطه ی سخن و قلم به لفّاظی شهرت دارد. یکی از دوستان من که در خدمتِ اندیشه ی میرزا پیکوفسکی بود، برایم تعریف می کرد که یک شب بعد از اینکه پیکوفسکی کلی مرا در دست هایش چرخاند، فشار داد، روی میز کوبید، با من نوشت:

«لفّاظی عادت عجیبی است. تسلطی بر زبان می طلبد نه زیاد نه کم. در نهایت پرستش فرم و قالب است. بازگو کردن حرف های کهنه به شکلی نو و با رنگ و لعابی تازه است. دورِ باطلی است که گرفتارش خبر از زهرش ندارد. مانند مستی که هر چه بیشتر پیش برود خوش تر به نظر آید و زمین و زمان در همان لذت خلاصه شوند. کند می کند ذهن را خلاقیت را محتوا را. شاید که گاه تلنگری باید که بشکند این دور، بشکند این خوشیِ شیرین بیهوده. کار کلمه هنوز تمام نشده انگار».

و شبیه این لفّاظی برای همه برای همیشه خواهد بود؛ و بیشتر در بُعد اشتباه ها.

قبل از ورود به بحث، اولاً بدون ذره ای تعارف یا مبالغه سزاواریِ کسی مانند من برای نوشتنِ اینگونه، به اندازه ی شایستگی ترشی فروشِ سر کوچه ی ما برای مدیریت رستوران های زنجیره ای مک دونالد است. ثانیاً هنرِ فهمیدن و اندیشیدن و تفکر کردن به تنها چیزی که نیاز ندارد، کلاس و درس و نوشته ی امثال من است. به عقیده ی من هر کس که حرفی برای گفتن داشته باشد. و حرفش تکراری نباشد. هر چند بَلَد نباشد که چگونه بگوید و از عهده ی ساختن جمله های مستدل و فاخر بر نیاید. باید فریاد بکشد تا یا همه را قانع کند یا همه او را قانع کنند.

امروز با حرف های ا ب ج ح کلمه ای می سازم و درباره آن برایتان می نویسم.

دوستانم از دوستانشان برایم نقل می کنند که در روزگاران قدیم، پوشش رسمیِ بانوان مسلمان نیم دایره ای بود به شعاع حدود یک و نیم متر تا دو متر به نام چادر، غالباً مشکیِ ساده، گاهی سبک گاهی سنگین، اما ضخیم و از جنسی که سُر نخورد مگر اینکه خیلی ناشی باشی.

پس از گذشت سالیانِ زیادی قرار شد یکی از دوستانِ این پوشش که به آن چادر عربی می گفتند به ایران سفر کند، آب ایران بخورَد و جیره خوار شود، لنگر بیندازد و بماند و بقیه داستان را برایم گفت: که بدون نقاب آمده بود.

دخترکان جوان پسندیدند و به اِسرارِ اینکه ما راحت تریم به بزرگ تر ها زور کردند و سَر انداختند و هیچ وقت رو نگرفتند.

بگذریم از اینکه غالباً لیز بود و سُر می خورد، دست خودشان هم نبود...

زیاد نگذشته بود (البته برای ما ها که غالباً عمر کوتاهی داریم خیلی گذشته بود) که چادر دِمُده شد و شد پوشش متحجرانه.

همه جا چو کردند که پوشش کمتر، زندگی راحت تر، تا به خیال خود امروزی ترها هر کدام جداگانه اما با هم قرار گذاشتند که از فردا صبح بدون چادر به سطح دیده ی مردم قدم بگذارند. همه رفتند سراغِ مانتو. اما چون هنوز دشمنان خودی و ناخودی همه ی دین را از انقلاب نگرفته بودند مانتوها گشاد بود و بلند.

یواش یواش آن ها را کوتاه کردند و اندک اندک تنگ تر.

یادم رفت بگویم، مقنعه های چانه دار هم با روسری های حریرِ ابریشم بافتِ نازک که خوب هم سُر می خورد، اگر هم سُر نمی خورد زیرش هر چه بود مهیا بود و...

داشتیم سی سالی از انقلاب دور می شدیم که تمدنِ قرنِ بیست و یکی چهار نعل در همه جا ریشه دوانده بود و در آن وانفسای اَدایِ حق و حقوق بین المللی مگر می شد چند سانت پارچه را اسیر ساق و ساعد اپیلاسیون شده می کردیم. بقائشان را به لقائشان بخشیدیم و همه را با هم به خدا سپردیم.

تا کم کم ارشاد - البته بعد از همه - بفهمد که زیاد زیاد کار از کار گذشته. و برود سراغ زور، که شاید بودجه ای تصویب شود برای کش آوردن پارچه های مانتویی و یا اشانتیون دادن چادر آن هم از نوعِ ملی در کاباره های خیابانی، که در ایران به آن پاساژ می گویند و...

اما ظاهراً مانتو ها زیاد کش آمد، و هر روز بلند و بلند تر شد تا مُدِ تابستان هزار و سیصد و نودِ پایتخت شد مانتو های بلند تا مچ پا.

البته، عمدی نبود! شاید یادشان رفته بود یا حیا اجازه نداده بود که به غیر از طول، به عرض آن هم نگاه کنند، خلاصه هنگام پیشنهاد و اهداء مجوز عرضه (البته نمی دانم شاید دوباره بگویند ما مطلع نبودیم، چون قبلاً از این حرف ها می زدند؛ ولی خُب خودشان قول داده بودند نظارت کنند، ما هم که روی قولشان حساب کرده ایم.) به گشادیِ فراموش شده، توجهی نکردند و اندام مانتوها همانگونه که نباید دوخته شد...

حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه بود.

یکی از دوستان من که عمر زیادی کرده بود، می گفت:

قرار بود چادری به سبک ملیِ جوان پسند هر چند دین ناپسند، به سَرِ بی چادران جامعه رود، چادرِ سنتیِ دخترکان خوش عفاف را از سرشان باز کرد.

قرار بود...

 

شما نگاه نکنید، اما فکر کنید که پشت پارچه های مانتوهای بلند بعد از نگاه سطحیِ اولیه چه می خواهد بگذرد،  حجاب عفاف یا حجاب عَفَن.

من که از اندام نمایان این بلندپوشان چیزی از عفاف نمی فهمیدم، به فکر فرو رفتم. (آخر ما اندیشه داریم)

می دانستم بهتر پوشی حواله ی کسانی است که بهتر می اندیشند، اما اینها که از روی مُدِ روز بلند پوش شده اند و از تفکر نباید که اینگونه انتخاب کرده باشند.

پس زیر این کاسه چه بود!

تصور می کردم حداقل مدتی طول بکشد تا این را بفهمم، اما هفته ای نگذشت که دیدم کم کم همان ساق های به زور مستتر شده ی چند روز پیش، از کنار چاک مانتوی بلند پوشان دوباره نمایان شد.

مانتو بلند بود و شاید دیگر لازم نبود که شلوار پوشش دهد، دامن ، حتی دامن کوتاه هم کفایت می کرد.

و انسان که هیچ وقت راه نمی رود، حتی تکان هم نمی خورد.

و باد هم که نمی وزد.

و ما که این کاره نیستیم و اصلاً به میهمانی دعوت نشده ایم، آویز گوشت هم که بالاست، آب هم که در دسترس نیست، باشد هم که تمیز نیست!

 

خُب همین جا بود که باز هم کاری کردیم که دیدیم، به آرزویشان رسیده بودند، درخشش موهای های لایت شده که سَرِ جایش بود، روسری هم که جلو نیامده بود، و همین که گاهی می افتاد کافی بود. اندام هم که همچنان عالیست و سفیدی بالای مچ پا هم کار خودش را همچنان می تواند بکند.

اصلاً همیشه که هوس در برهنگی نیست، گاهی هم با پوشش، بیشتر می توان لذت را منتقل کرد.

 

بگذریم، با این حساب همه سَرِ کاریم، هم منی که می نویسم هم آن بیچاره ای که می خواند و هم آن فرهیخته ای که در غرق در تکرارِ تقلید هیچ نیازی به دانستن ندارد، و هیچ وقت این ها را نمی فهمیم.

 

خیلی خلاصه نوشتم. خودم هم تعجب کردم. البته شما تعجب نکنید، نوشته های من گاهی همین جوری است، هیچ ارزش خواندن ندارد فقط غایت آروزیش این است که لحظه ای درباره ی آن فکر کنند. حداقل به انصاف برسند.

دختری که دل به خدا دهد حاضر نمی شود گدایِ نگاه دیگران شود  و زمینه های لذتِ رایگان دیگران را فراهم آورد، حداقل رسم بود فاحشه های قدیم بر جان خود قیمت می گذاشتند، امروزی ها چه می کنند هیچ کس نمی فهمد.

 

- ما شاء الله، انگار دل شما خیلی پرِ.

- پر که چه عرض کنم، ما که دل، نباید داشته باشیم.

بماند همه چیز را که نمی شود گفت.

بماند نالیدن از فکرهایی که تا کجا می روند، چشم هایی که ناکجا می روند، دهان هایی که نابجا می روند، اراده ها دست ها گوش ها پا ها و هر چه که قابل تصور باشد. خسته شدم، ادامه ی واگویه های من که می دانم از پنجره ی گوش خواب آلوده ی امروزی ها به هیچ وجه داخل نمی ره بمونه برای بعد. 

تابستان 1390 - قم